surpriseeeeeeee

ساخت وبلاگ

 خبر نداره! خواسته بود ازم که دوباره مثل قبلنا بنویسم.

می خوام ی روز خاصه خیلی خیلی خاص سورپرایزش کنم.

میخوام از قبلنام بنویسم...

تا برسم به الان... به خودمون..به روزای یکی شدنمون..

 

من ، رونازم.

روناز 24 ساله. از 13 سالگیم وبلاگ داشتم. اون موقع ها این چیزا مد نبود ،مث الان که بازم مد نیست. داشتمش نه واس خاطر مد، واس دل خودم.

شاید یکی اتفاقی دید و شناخت ولی برام مهم نیست.

چیزایی که تو گذشته مونده همونجان دارن خاک میخورن. یه روزی شاید این خاکو بالا بیارن ولی فعلا وختش نیست.

رفتم لابلای دلم تو اون موقع ها، یه بچه ی مغرور و توانا و سرشار از اعتماد بنفس. که هر آزمونیو اول میشد.هر مسابقه ای رو. اینکه میگم همشو واس خاطر اینه که باهوش بودم ،اصلا میدونین هوشم چرا بود؟ چون میدونستم چه آزمونیو شرکت کنم اول میشم.

پس نتیجه میگیریم زیادم هوش نبوده یکم زرنگ بازی قاطیش بوده. هه هه

یادمه از اول قهه قهه داشتم.از همون وختی که بدنیا اومدم.اصلا همین خنده از ته دلمه که دل مامانو و بابامو آجیامو و داداشمو استادامو اطرافیانموووووو و جدای از بقیه دل نفسمو برده.

 شنیدین میگن فلانی مهره مار داره؟ بنظرم این جمله از اساس غلطه. مار اصلا خوشایند نیس که...

به من باشه دوسش دارما ولی رامین ازش متنفره. اوا یادم رف معرفیش کنم.

رامین همسرمه. 33 سالشه .یک عدد مهربون و عاشق. دکتر روحمه. دکتره ... .از هموناس که فک کنم در دوران جنینی هم عینک به چشم و کتاب به دست داشت مطالعه میکرد. عاشق درس خوندنه و ته دیگشو در اورده.

رامین جان شما بمون تا اینجا فعلا دارم از خودم مینویسم.[ نیشخند]

داشتم میگفتم .. لحن صحبتم و کلا لبخندی که تو چهرم هست ناخودآگاه حس همه رو نسبت بهم خوب میکنه پس ربطی به مهره و این چیزا نداره.

قبلنا که شیطون تر و شر تر بودم،شخصیتم مثل پسرا بود ولی خودم از پسرا تنفر داشتم.هنوزم دارم. ولی حس میکنم به قوت قبلنا نیست. یه رمانی داشتم مینوشتم که نصفه رهاش کردم. دیدم به جنسیت خیلی مشکی بود.خاکستری نه هاااا مشکی.مشکی مطلق.

اما دیدم به دنیا مثبت بوده و هست. چون همه چی میتونه اون چیزی بشه که تو میخوای.. به شرط اینکه واقعا بخوای

خواستم و شده..

 

از روناز دوران ابتدایی میگم: ی دوچرخه آبی ،با ی تیشرت آبی با ی شلوار جین آبی صبح تا عصر تو کوچه ها میون آدما از بازی گرفته تا خرید خونه همه کار میکردم. برا پسرا خط و نشون میکشیدم. برا بزرگترا ادبمو به رخ میکشیدم و نازم همین ادبم بود.ناز کردن بلد نبودم چون خیلی زمخت و مرد بار اومده بودم. دوستام تو مدرسه بهم تکیه میکردن چون اکثرا مشکلشونو راحت حل میکردم. آجی زهرام 3 سال ازم بزرگتره ولی همیشه حس میکنم من بزرگترم و از اون قویتر.همیشه هواشو داشتم .

اون دختر ناز نازیه بود و من پسر خر زوره.احساس نمی فهمیدم چیه.پدر و مادرم عاشق بودن و ما رو در کمال آرامش و عشق بزرگ کرده بودن ولی از همون بچگیم از خدا گله داشتم که چرا پسر نیستم.کل فامیلو بهم ریخته بودم تا دعا کنن حداقل ی داداش داشته باشم که خدا قسمتمون کرد.

دخترا وختی میرفتن باغ با خودشون طناب میبردن تاب بازی کنن من اولویتم دوچرخه و توپ بود.

اگرم نمیشد بردشون بالای درختا بودم.اصلا بالا رفتن از درخت یه مزه خاصی داره که حتی بستنی شکلاتی مخصوص هم به طعم اون نمیرسه.

حرفای دلمو به کسی نمیزدم ولی درد و دل همه رو گوش میدادم  حتی ادعا میکنم سنگ صبور خیلیا بودم.

منطقم بر احساسم غالبه و در کمک به دیگران هم منطقم باعث شده تا الان کسی ضرر نکنه. با خودم تو  زندگی تعارف ندارم برا همینه زندگی همیشه بر وفق مرادم بوده.

کودکیم تو باغ بابا یحیی م گذشت.بابایی خدا بیامرزتت مرد بودی نور به قبرت بباره.هنوزم باورم نمیشه بینمون نیستی بابابزرگ خواستنیه من.

خیلی خوش بودم از همون اول و اینو مدیون خدام.

اتفاقات بد زندگیمم جوری خاک میکنم ک اگرم یادم بیفته سریع اب بریزم گل بگیرمشون.

نمیگم از اول خوشبختی از سرو کولم بالا میرفت و اصلا روز بد نداشتم که اگ بشمرم شاید از روزای بد خیلیا زیاد باشه ولی... میخوام بگم انرژی مثبت و تصور خوشی واقعا خوش بختی میاره.

خداجونم قربونت برم اصلا از اولشم منو ویژه دوس داشتی میدونم.

قدیما هی میخواستم یه دفترچه خاطرات داشته باشم،چند بارم خریدم ولی به جایی نرسید. هرلحظه که کنارت با شیطنت خاصی نشستم و دارم مینویسم دلم ضعف میره اذیتت کنم.ولی الان بهت نمیگم دارم چیکار میکنم تا بعدا همه اینا رو بخونی...

میدونی،یکی از فانتزیام این بود که همه چیو درست کنم.عروسکای شکسته، لوازم شکسته، قلبای شکسته ..

هر معلولی از جلوم رد میشد اولش فک میکردم پاشو تا کرده اون مدلی که ما فک کنیم پا نداره. ولی وختایی که میدیدم پای شلوارشو بریده و خیلی کوتاهه.قطع امید میکردم ازش . و اون موقع باورم میشد که حیف واقعا پا نداره.میخوام امیدو بگم.از همون بچگی امید داشتم.چه برای درست کردن پای معلولا چه برای داداش دار شدن و چه برای خوشبخت بودن.

باهم قراره زندگی ای بسازیم که از بچگیم به درست کردنش فک کرده بودم.هرچقدرم امواج منفی اطرافمون باشه من شنا بلدم.

دوست دارم از همه چی برات بنویسم همه چیو برات تعریف کنم.جاهایی که رفته بودم ببرمت تا بشی جزوی از خودم.

تلاشمو کردم ولی فایل رمانم باز نشد.میخوام بنویسمش... 

خلوتگه کوچک من...
ما را در سایت خلوتگه کوچک من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dokhmalshada بازدید : 94 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 11:32